عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

5 . ساختمون سازی ....

هر صبح تولدی دیگر است در خانه سبز ما ...   سلام ماه روشن خانه ی کوچک من ....   امروز می خوایم یه بازی بکنیم که مهندسی و اجراش همش با پسرکمان هست ....   بازی امروز رو خودت از اول خلق کردی ...   هر چه حجم چوبی داشتی رو جمع کردی و بساط کردی وسط خونه ...   و ما هم طبق معمول نشستیم به تماشای دلبرکمان ...   مامان میخوام سابخون (ساختمون ) درست کنم ...   درست کن جان مادر ...   از بس که این روزها توی هر کوچه و خیابون ساختمون سازی و سر و صدای   ساخت و ساز می یاد گل گندم ما هم ساختم...
25 خرداد 1393

4 . آقا پولیس ...

قربون اون پولیس بودنت برم من ...   عزیزم ، تمام هستی من ...   دیشب قبل از خواب از من قول گرفتی تا برات لباس پلیس بپوشونم و شما  آقا پلیس بشی   و با ماشین هات بازی بکنی چقدر صبح خوشحال بودی .   صبح تا از خواب بیدار شدی یادت مونده بود که امروز می خوای پولیس بشی ....   با هم رفتیم توی اتاقت سراغ  کمد لباس هات تا لباس مناسب برای پلیسی رو انتخاب کنیم ...    جان مادر! با سلیقه خودش و بعد از تست چندین لباس بالاخره تونست لباس مورد علاقتش   رو پیدا کنه ..   مامان این خوبه اینو بپوشون برام بشم آقا پولیس ... ...
8 خرداد 1393

می شود تورا ننویسم

چقدر این دو ست‌ داشتن‌های بی‌دلیل خوب است...     دوست داشتنِ تو...   مثلِ هوا...مثلِ نفس...   نمی شود که در جان من جاری نباشد...نمی شود...   که اگر نباشد...من هم نیستم...     دوست داشتم ، امشب ساعت ها تماشایت کنم....   انگشت های کوچک ، اما مهربانت را که دور فرشته دیگری حلقه کرده بودی ...     امشب عروسی آیدا جون ( دختر عموی ) بابا فرزاد بود خیلی هم خوش گذشت . این فرشته مهربون کوچولو هم دختر دای...
18 ارديبهشت 1393

پارک و هوای بهاری

  شکر خدایا ....   شکر به خاطر گل بهشتی ام  ....  عدنانم   ......     نعمتی که برایم کامل ترین است !    امروز در یک صبح با شکوه با طعم زیبای بهاری تصمیم گرفتیم با خانواده بریم پارک ... و چه پارکی بهتر و زیباتر از پارک ملت برای استشمام این هوای مطبوع بهاری ... در ... این روزها که من ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه اش را با تمام وجود قورت می دهم    این روزها که می دانم به چشم بر هم زدنی می روند و خاطره می شوند !     این روزها من ... از ته دلم شادم ... شادم از حضور سبز تو !  &...
12 ارديبهشت 1393

1. من رنگها را می شناسم ....

آموزش کتابهای پیش آمادگی " من رنگها را میشناسم "   خیلی وقت پیش این سری کتاب های پیش آمادگی رو برات خریده بودم ، ولی کار کردن با این کتابها کمی نسبت به سن تو زود بود . ولی امروز دیگه فرصت رو غنیمت شمردم و چون دیگر پسرمان مرد سه ساله ما از نظر فکری به تکامل خود رسیده ، دیدیم این کتاب بهترین وسیله برای آموزش مفاهیم رنگهابود ..... واقعاٌ این کتابها برای آموزش سنین ( 3 ، 4،و5 ) خیلی خوب و مفیده ... ما که از کارکردن با پسرمان در مبحث رنگها خیلی لذت بردیم .... در آینده نزدیک سری دیگر این کتابهای آموزشی رو با موضوعات مختلف رو با دلبند مان کار خواهیم کرد ... امروز تونستیم 3 رنگ ( ...
10 ارديبهشت 1393

1. آدمکــــــــــــــــــــ های خمیری

به نام خدای هنرآفرین     دیدن بازی کردن دُردانه یمان جدای از لذت بخش بودنش , بسیار برای من آموزنده است ... هر حرکتشان نشانه ایست به این که :  هنوز می شود ** بود ** ....      ساعت 11:30... امروز در یک صبح باران زده بهاری پسرکمان ، تصمیم گرفت " چشم چشم دو ابرو رو ، با خمیر بازی اجرا بکنه ... وسایل خمیر بازی رو آوردیم ... ملافه مخصوص بازی رو پهن کردیم کف اتاق . دلبندمان هم نشست کنار ما و شروع کردیم ... مامان جون سینی رو بده! بفرما  نفسم ... چی می خوای درست کنی ؟ و تو ای نازنین شروع میکنی با لحن شیرین به خوندن ( چشم ، چشم ،&...
8 ارديبهشت 1393

تو همان خوب بمان ...

نمی دونم پسر نازنینم بر تو چه شد که از فردای روز تولدت تو سرما خوردی ... فردای شب تولدت توی نازنینم تا صبح تب کردی و من بابات خیلی نگران و بی تاب تو بودیم و تا صبح همش پا شویه بهت دادیم ... شکر که آن شب کابوس وار تمام شد  . بابات هم سر کار نرفت و همش نگران تو بود. نازنینم الهــــــــــــــــی من فدات ... صبح با گریه و درد گلوی شدیدی که تو داشتی بردیم دکتر .. الهی من برات بمیرم که چقدر توی راه گریه کردی و همش می گفتی مامان گلوم درد میکنه و تا مطب دکتر همش اشک ریختی ... از صبح چشمانم خیس اند و دستانم لرزان ، باور می کنی ؟ قلبم لـِــــه شده ، باور می کنی ؟ خوب شو ، مـــــادر ؛ خوب ش...
22 فروردين 1393

کلاه زرین

من مادری نگرانم ، مادری نگران برای پسرم ،   هنگامی که بادهای سختی و مصیبت می وزد همیشه به یاد داشته باش  کلاه تفکر مثبت را به سر بگذاری :)      این  عکس ها با کلاه های کودکی تو تنها برای قشنگی نی نی پسرم هستند . بماند که بعدها چه عکسهایی با کلاه های مختلف به یارگار داشته باشی ...   و من مادر  تو ، پیش بینی می کنم روزهای خوب آینده را... اینکه تو همچنان خوبی، پاک. عجب لحظات شکوهمندی... مادر ! روزی را ببینم تحصیلاتت به پایان رسیده و من و پدرت آمده ایم برای جشن پایانیِ آن. روزی را ببینم تو با کلاه زیبای...
2 خرداد 1391
1